mp3 player شوکر

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]

روزي زليخا با يوسف خلوت کرد و از فرصت به دست آمده استفاده نمود.
رو به يوسف کرد و گفت: سرت را بلند کن و به من نگاهي کن.


يوسف گفت: مي ترسم هيولاي کور و نابينايي بر ديدگانم سايه افکند.

- زليخا: به به! چه چشم هاي شهلا و زيبايي داري!

- يوسف: همين ديدگان من در خانه ي قبر، نخستين عضوي هستند که متلاشي شده و روي صورتم مي ريزند.

- زليخا: چه قدر بوي خوشي داري!

- يوسف: اگر سه روز بعد از مرگ من بوي مرا استشمام نمايي، از من فرار مي کني.

- زليخا: چرا نزديک من نمي آيي؟

- يوسف: چون مي خواهم به قرب خداوند نايل شوم.

- زليخا: گام بر روي فرش هاي پر بها و حرير من بگذار و خواسته مرا برآور.

- يوسف: مي ترسم بهره ام در بهشت از من گرفته شود.

وقتي که زليخا استقامت و پاک دامني يوسف را ديد و يقين کرد که تسليم هوس هاي او نمي شود، از راه تهديد وارد شد و به يوسف گفت: حالا که چنين است تو را به شکنجه گران زندان مي سپارم...

يوسف با کمال نيرو گفت: باکي نيست، خدا ياور من است.

[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]

http://hejabpix.blogfa.com/

پاسخ

بسيار زيبا بود. ممنون از لطفتون